درآمد اینترنتی کاملا واقعی

درآمد اینترنتی کاملا واقعی

درآمد اینترنتی - مشاهده تبلیغات و امکان مجموعه گیری

عشق واقعی

این داستان مربوط به پیرمردی میشه که عشق او آلزایمر داره و او را نمی شناسد ولی باز هم ، او را دوست دارد و هر روز به یاد اوست و به همین دلیل هر روز با او صبحانه می خورد که به شرح زیر می باشد:

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.


پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه” پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست…

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است…!

منبع : aloneboy.com



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: wolf ׀ تاریخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:داستان,داستان عاشقانه , غمنگیز,عشق واقعی, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , h3n.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com



Any thing you would like to tell us? Any comments, suggestions, or questions?
If you are using Internet Explorer or would rather mail directly, then click here.

Name: Subject:
Comments, questions, suggestions, broken links, anything!! :

Online User