عشق واقعی
این داستان مربوط به پیرمردی میشه که عشق او آلزایمر داره و او را نمی شناسد ولی باز هم ، او را دوست دارد و هر روز به یاد اوست و به همین دلیل هر روز با او صبحانه می خورد که به شرح زیر می باشد:
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه” پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست…
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است…!
منبع : aloneboy.com